منوی اصلی آخرین مطالب آرشیو وبلاگ پیوندهای روزانه پیوندها
لوگو آمار وبلاگ
*پرواز انتظار* بگذریم بهتره که بگم باقی آدمای زیربازارچه کارمکردن ،بمانعلی پشمی درته مغازه اش گونی های پشم را جابه جا می کرد ، آن سوترجواد عدل زیلو می بست که فردا صبح به شهر بفرستد، فتح الله توپ های پارچه را راسته خفته درجلوی مغازه اش چیده بود ، اسد نانوا سفره خمیر معلم هارابه نوبت روی پیشخوان خالی می کرد، دست تنهاخمیرها راچونه می گرفت ونان می پخت وبه صاحبانش می داد ، ظهربود،هرکس ازصحرا برمی گشت ،برای رفتن به خانه بایدازبازارمی گذشت،اینجا که می رسیدپاشل می کرد،دل ازهوای خنک بازارنمی کند، برای چنددقیقه یاشایدچندساعتی کناربازارروی زمینی که پسرحسین قصاب آب پاشی کرده بود،ولومی شد، وباهم قطارای خودبه گپ وگوپ می پرداخت، خوبی بازاراین بودکه هرکسی جفت خودش پیدامی کرد،حاجی محمدی رعیت قبراق محله هم که همین الان ازراه رسیده بود،یک راست آمدکنار دیوار نشست ،تن راوادادوفارغ البال روی زمین پهن شد، خنکای کف بازار درتن گرما زده اش نفوذ کرد، مور مورش شد ، لرزشی به تنش نشست ،مثل وقتی که مشت ومالش داده باشند، همه گرما وخستگی ازتنش رخت بربست، با گفتن“ ها ی های حال اومدم ، خداشون بیامرزه“ ( منظورش سازندگان بازار بود ) ازموقعیتی که درآن بود،اظهار رضایت کرد علی سیاه که درخانه آب “روئون“ نداشت،مث هرروزدگه تنبون پاکش راازتوخانه رودوش انداخته می آمدکه ،برودپائین جوی کنار بازارطارت تقواکند ، ازکنارغلامحسین که ردشد، گاردگرفت زیرا هرروزوقتی ازاینجا عبورمی کرد،غلامحسین وانمودمی ساخت که می خواهدتنبون راازروی دوشش بردارد،شایدیک بارهم این کارراکرده بود،علی سیاه گریزان ازغلامحسین درحالی که آهسته می گفت بیکاره بیعارهمیشه کناربازارپلاسه،رفت ته جوب که وضوبگیرد ، ازجوب که بالا آمددرحالی که باپهنه دست آب ریشش رامی گرفت ودست رابرای خشک کردن به بغل ران روی تنبونش می کشید، روبه حاجی محمدی گفت پسون گوئم “لر“(lar) شده، مگی چه کارش بادبکنم ؟وحاجی محمدی گفت دوداسفند یا "خونه دون" بوز راآتیش کن و دوداون را به مایه دون گو ئد(گاوت) بده خوب مشه حاجی ریش که کنارباباروتقا نشسه بود،بالهجه ترکی وکتابی خاص خودش ازبابا پرسید “ لرشدن پستان گاویعنی چه“
بابادرجوابش گفت :مرضیه که به پسون گومگیره ،موخی شیرش بدوشی پسونش دردمگیره ،نمذاره شیرش بدوشی،حاجی ریش گفت “عجب ،زبان بسته !“دراین لحظه حسین زلفی باشوروهیجان بچگانه ای بلندبلندبه آدمهائی که دوروبرش بودندگفت بچه ها ببنید،عباس "پی اوکن" بازدرباغ یک کسی کنده دره میاره .حکماً یکی اوئش سرداده که درباغش کنده اوئورده.عباس دم بازارکه رسید، درباغ راازروی شانه اش پائین آورد،باآستین پیراهن عرق راازپیشانی خودگرفت وخطاب به کسانی که روی تقا نشسه بودندگفت،ازشما بزرگون وریش سفیدای ده می پرسم،باآدمی که هرروز دزکی اوءمردم سرمده، بااوءدزی میوه عمل میاره و به مسلمان مفروشه چکاربایدبکنم ،بمون زلفی گفت،اسمش بگو آبروش بره،حاجی ریش بادس پاچگی گفت:نه آقا عباس آبروی مردم نبر،شاید "نو"محکم نبسه بودن آب خودش راه بازکرده،یایک کسی رودشمن گری سرداده،هسن بعضیا که روبازیگوشی خشت نوء هارامکشن ، موضوع مطلب : دوشنبه 90 تیر 27 :: 7:4 عصر :: نویسنده : *پرواز انتظار*
|