سفارش تبلیغ
صبا ویژن
درباره وبلاگ


پیوندها
لوگو

آمار وبلاگ
  • بازدید امروز: 0
  • بازدید دیروز: 9
  • کل بازدیدها: 307876



*پرواز انتظار*




بگذریم بهتره که بگم باقی آدمای زیربازارچه کارمکردن ،بمانعلی پشمی درته مغازه اش گونی های پشم را جابه جا می کرد ، آن سوترجواد عدل زیلو می بست که فردا صبح به شهر بفرستد، فتح الله توپ های پارچه را راسته خفته درجلوی مغازه اش چیده بود ، اسد نانوا سفره خمیر معلم هارابه نوبت روی پیشخوان خالی می کرد، دست تنهاخمیرها راچونه می گرفت ونان می پخت وبه صاحبانش می داد ، ظهربود،هرکس ازصحرا برمی گشت ،برای رفتن به خانه بایدازبازارمی گذشت،اینجا که می رسیدپاشل می کرد،دل ازهوای خنک بازارنمی کند، برای چنددقیقه یاشایدچندساعتی کناربازارروی زمینی که پسرحسین قصاب آب پاشی کرده بود،ولومی شد، وباهم قطارای خودبه گپ وگوپ می پرداخت، خوبی بازاراین بودکه هرکسی جفت خودش پیدامی کرد،حاجی محمدی رعیت قبراق محله هم که همین الان ازراه رسیده بود،یک راست آمدکنار دیوار نشست ،تن راوادادوفارغ البال روی زمین پهن شد، خنکای کف بازار درتن گرما زده اش نفوذ کرد، مور مورش شد ، لرزشی به تنش نشست ،مثل وقتی که مشت ومالش داده باشند، همه گرما وخستگی ازتنش رخت بربست، با گفتن“ ها ی های حال اومدم ، خداشون بیامرزه“ ( منظورش سازندگان بازار بود ) ازموقعیتی که درآن بود،اظهار رضایت کرد علی سیاه که درخانه آب “روئون“ نداشت،مث هرروزدگه تنبون پاکش راازتوخانه رودوش انداخته می آمدکه ،برودپائین جوی کنار بازارطارت تقواکند ، ازکنارغلامحسین که ردشد، گاردگرفت زیرا هرروزوقتی ازاینجا عبورمی کرد،غلامحسین وانمودمی ساخت که می خواهدتنبون راازروی دوشش بردارد،شایدیک بارهم این کارراکرده بود،علی سیاه گریزان ازغلامحسین درحالی که آهسته می گفت بیکاره بیعارهمیشه کناربازارپلاسه،رفت ته جوب که وضوبگیرد ، ازجوب که بالا آمددرحالی که باپهنه دست آب ریشش رامی گرفت ودست رابرای خشک کردن به بغل ران روی تنبونش می کشید، روبه حاجی محمدی گفت پسون گوئم “لر“(lar) شده، مگی چه کارش بادبکنم ؟وحاجی محمدی گفت دوداسفند یا "خونه دون" بوز راآتیش کن و دوداون را به مایه دون گو ئد(گاوت) بده خوب مشه حاجی ریش که کنارباباروتقا نشسه بود،بالهجه ترکی وکتابی خاص خودش ازبابا پرسید “ لرشدن پستان گاویعنی چه“

 

بابادرجوابش گفت :مرضیه که به پسون گومگیره ،موخی شیرش بدوشی پسونش دردمگیره ،نمذاره شیرش بدوشی،حاجی ریش گفت “عجب ،زبان بسته !“دراین لحظه حسین زلفی باشوروهیجان بچگانه ای بلندبلندبه آدمهائی که دوروبرش بودندگفت بچه ها ببنید،عباس "پی اوکن" بازدرباغ یک کسی کنده دره میاره .حکماً یکی اوئش سرداده که درباغش کنده اوئورده.عباس دم بازارکه رسید، درباغ راازروی شانه اش پائین آورد،باآستین پیراهن عرق راازپیشانی خودگرفت وخطاب به کسانی که روی تقا نشسه بودندگفت،ازشما بزرگون وریش سفیدای ده می پرسم،باآدمی که هرروز دزکی اوءمردم سرمده، بااوءدزی میوه عمل میاره و به مسلمان مفروشه چکاربایدبکنم ،بمون زلفی گفت،اسمش بگو آبروش بره،حاجی ریش بادس پاچگی گفت:نه آقا عباس آبروی مردم نبر،شاید "نو"محکم نبسه بودن آب خودش راه بازکرده،یایک کسی رودشمن گری سرداده،هسن بعضیا که روبازیگوشی خشت نوء هارامکشن ،
بمون زلفی لب شکفته زیرچشمی به دینه آغا نگاه کردوچشمک زد.عباس گفت نه حاجی، کاربچه بیچی نیس،هیش بچه ای نیم شو جرأت نمکنه بره ،توکریک شه "نو"بالابکشه، کارخود قرمساقشه،حاجی ریش که گوئی به خودش توهین شده ،رنگ چهره اش برافروخته شدوگفت ،توهمون طورکه نگهبان مال مردم هسی ،باید حرمت ناموس مردم هم نگه داری ،آیا خودت دیده ای که خشت نورابازکند،عباس بی حوصله گفت ،مثل اینکه خودمون بدهکارهم شدیم ،حاجی اگریقینم نشده بود،درباغش نمکندم ،من که باکسی پدرکشتگی ندارم ،صدبارگفتمش ،کاری نکن ،مجبوربشم رسوای خاص وعامت کنم،اما گوشش فرونمره، حاجی ریش گفت : بیاجلوتر اسمش راآهسته به گوش من بگو، من می روم بااوصحبت می کنم ، تودرباغش راببرسرجایش ،اگر بازهم دست به این کارزد خوددانی واو، عباس دررابه دیوارتکیه دادوبه حاجی نزدیک شدوهمان طورکه حاجی خواسته بود، نام خلاف کارراآهسته به گوش اوگفت، حاجی باتعجب گفت ،عجب مطمئنی اشتباه نمی کنی عباس ، این آدمی که تواسم می بری ،من خودم درآب نامه میراب دیده ام ، اقلا15 یا16 تشت آب ملکی داره ، عباس گفت مشکل من هم همینه، اگه آدم نداری بودیک فکری براش مکردم ،اگه دزدوبی آرو بودباپشت بیل حقش میذاشتم کف دسش ،مشکل من همینه حاجی که احتیاج نداره ودس به این کارمزنه، حاجی گف من باهاش صحبت می کنم ، اگرتکرارشد، عباس مهلت ندادکه حاجی حرفش راتمام کند،گفت ان بارنانجیب ترین شارب رامفرسم سراغش که حالش جابیاره
بمون زلفی دلخورازاین که غائله خوابید، گفت عباس مثل اسمال میراب که آدمای نفقه نده وبدحساب رامسپاره دس دائی محمد که زیربازارتوپوزیشون کنه، توهم بادهمین کارمکردی ، هفته پیش همین جا یک نفرکه اسمال حریفش نشده بود نفقه اش بسونه، اومدزیربازار، اتفاقا اسمال میراب هم روتقانشسه بود، دائی محمد، اسمال راصدازدوگف اسمال شنفتم بعضی قرمساقا نفقه نمدن ، نشون منوشون بده، بگوزم توریششون بیچاره اون بنده خدا مخواس اوشه بره زمین ، دنبال یه سولاخ موش مگشت که تادائی محمدبیشتربی حیائی نکرده ،بره توش قایم شه ،صباش اسمال خودش مگف ، همون شواومد،نفقه آورددرخونه دادورفت منم یک تشت اَو(آب) شیرینی دائی محمد دادم .عباس گف همین که گفتم ان بارکسی مفرسم سراغش که حیا توچشش نباشه.بابابه حسین قصاب گفت دوآزه گوشت بده بچه ببره خونه،حسین قصاب تقریبااز هر 5،6 شقه گوشتی که داشت یک تکه گوشت بریدودرترازو انداخت، دوآزه که شد،کیسه راازدستم گرفت،چوب خط راازداخل آن برداشت، باکارد تیز وبرنده اش یک خط دالبرروی چوب انداخت و گوشت راباچوب خط درکیسه گذاشت وبه دستم داد، باباگف ازکنارگ کوچه زودمری خونه .




موضوع مطلب :


دوشنبه 90 تیر 27 :: 7:4 عصر :: نویسنده : *پرواز انتظار*

.::بزرگترین مرجع کد آهنگ::. .::دریافت کد موزیک::.